.

.

به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل مدیر : mamdfinly@yahoo.com

» مهر 1393
» شهريور 1393


» ردیابی ماشین
» حمل هوایی ماینر از چین
» لیزر دوچرخه
» هد اپ یسپلی کیلومتر روی شیشه
» جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جوک و سرگرمی و آدرس jokenama.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 1974
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1




language="javascript">$rating_widget_type='thumb';$rating_widget_theme=1;$rating_widget_color='FFFFFF';$rating_widget_url='<-BlogUrl->/<-PostLink->';type="text/javascript" language="javascript"
src="http://tools.parstools.com/voting/widgets/rating.js">



RSS
نویسنده m.h.ahmadi تاریخ ارسال دو شنبه 24 شهريور 1393 در ساعت 12:41
نکران نباشد هنوز یک نهم مدرسه مونده به زنگ ورزش فکر کنید به شوخی های خرکی مدرسه فکر کنید والا یه کمم امید بدیدم هر جا میریم باید بوی ماه مدرسه بیاد
.:: ::.
داستان کو تاه
نویسنده m.h.ahmadi تاریخ ارسال دو شنبه 20 شهريور 1393 در ساعت 13:19
داستان 2 مجسمه توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌ روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد جلوی دو تا مجسمه ایستاد و گفت:” از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم شما ۳۰ دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید بعد از ۱۵ دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:” شما هنوز پانزده دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟ ” مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:” میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟ مجسمه زن با لبخندی جواب داد: باشه ولی اینبار تو کبوتر رو بگیر و من م ..ی ..ر..ی.. ن ..م روی سرش کسایی که از این داستان بدشون اومد تنفرdislike بزنین معلوم میشه که چقد منحرف هستین پس بلاکین
.:: ::.


صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 17 صفحه بعد


.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.